قـربـانـی

او هیچ باورش نمی‌شد من همانی باشم که دو سال قبل پدرش را کشت. اما وقتی کار خود را کردم و او دراز به دراز روی زمین افتاد کم‌کم آن ماجرا به یادش آمد. من هیچ نگفتم و او همان وقت که پاشنۀ پایش را روی زمین می‌کشید به پوست سیاهم خیره مانده بود. شاید رنگ پوستم خاطراتش را زنده می‌کرد. راه افتادم که بروم اما او بدجوری به من نگاه می‌کرد. می‌دانستم که کارش تمام است. نگاهش می‌گفت که باید از او خجالت بکشم و شاید می‌خواست بگوید که نباید ناغافل سر راه او سبز می‌شدم. اما چنین خصلتی در من نبود و اصلاً معنی‌اش را نمی‌فهمم. شنیده‌ام که چیزی به نام شرم و حیا در بعضی‌ها هست. اما برای من تفاوتی نمی‌کند که قربانی‌ام چه کسی باشد. من از این کار خوشم می‌آید.

حالا ما زیاد اهل حرف زدن نیستیم. از بس که پشت سر ما بد می‌گویند و مردم را از ما می‌ترسانند، مجبوریم از خودمان دفاع کنیم. اما من چه دفاعی دارم که از خودم بکنم؟ آخر پسر! مگر تو مجبوری از اینجا رد بشوی؟ مگه آدم از یک سوراخ چند بار گزیده می‌شود؟ پدرت را من کشتم آیا برای تو عبرت نشد؟! چه باید بگویم که حال و روز ما را همگان نمی‌فهمند. خب! ما را اینطوری درست کرده‌اند، دیگر. البته دست آنهایی درد نکند که از دل ما خبر دارند و برایمان شعر می‌گویند: نیش عقرب نه از ره کین است...

 

26/1/1380

منتشرشده در ماهنامه سروش جوان